گارمون

عليرضا ابن قاسم
alireza_ebnghasem@yahoo.com

در حیاط راکه بازکردتوهشتی فاطی حاج اق مصطفی رودیدکه مثه همیشه چادرکودری گلدارش روانداخته بودروشانه هاش و می خواست :زنجیردرروبزنه.چشمش که به شکری افتادسلام کردوگفت:منیرهست؟شکری که وسط کودار در وایستاده بود گفت اره.بعدتندی امدتوهشتی تافاطی بتونه وارد حیاط بشه.همین که شکری خواست به طرف کوچه بره فاطی گفت:اقاشکری بابام گفت یه سری بری حجره پهلوش.زیر وسافی شکری مکثی کردوراهش روکج کردطرف بازار.حجره حاج اق مصطفی سمت غربی بازار کهنه بود.راسته قیصری را که رد می کردی اول بازار زرگرها.سرنبش حجره حاجی بود.کار حاجی بیشتر تعمیر طلاالات بودولی چون مدتی چشمهایش اب مروارید اورده بودنمی توانست بایدوشایدکار انجام بده برای همین هم افتاده بود تو کار خرید وفروش زمین که گاهی هم خریدو فروش فرش می کرد.دفعاتی هم پیش امده بود که منفعتی پول قرض بده.جمال پسر کوچیکه حاجی هم دم دستش بود.طفلی یک کمی عقلش شیرین بود.به خاطر همین هم پیش حاجی ماندگار شده بود.شکری سر راه کاروانسرای مهدی جهود سرکی کشید.دنبال یک عقیق خوش نقش می گشت که بندازه رو انگشتریش.توی بازار الاغ بندهاجمال رادید.ازش پرسید بابات حجره است؟جمال گفت اره منم فرستاده تا یک نعل خیلی خیلی بزرگ بخرم.می خوادبزنه وسط در گاهی در حجره.میگه برای کار گشایی خوبه.توی حجره حاجی تنها نشسته بودوبه حساب کتاب هایش می رسید.بعد ازحال و احوالی که با هم کردند حاجی گفت برای این پیغام گذاشته بودم بیایی که می خواستم موضوعی را برایت تعریف کنم.دیشب خواب عجیبی دیدم.خواب اقامحمدزمان بابای خدابیامرز تو.توی یک میدانگاه خیلی وسیع که ستاره های اسمون انقدر به ادمهانزدیک بودن که می توانستی دست درازکنی و بچینیشان .عمارتی از نور مقابلم بودبا بیرقهاوشمایلهایی که رنگهای گوناگونش لبریز از شادی وپیروزی بود.انگار اتفاق بزرگی رخ داده بود.جمعیت بسیاری سرود خوانان به پایکوبی مشغول بودند.اینجا بود که اقا محمد خان را دیدم که در صف اول یک دسته نوازنده ی دوره گرد در حالی که گارمون می نواخت سر خوشانه گام بر می داشت .مات و مبهوت شده بودم.چند قدم ان طرف تر موسیو زاخار را دیدم با اون خنده هاش که از ته دلش بر می امد.با همان لهجهءشیرینش گفت:اق مصطفی اینجا چکار می کنی باید حساب هایت را تصفیه کرده باشی تا بتونی پاتو بذاری اینجا باید عاشق باشی تا از اینجا سر در بیاوری.یک هو از خواب بیدار شدم.خواب غریبی بود اقا محمد زمان را تا ان جایی که من می شناختمش نمازش ترک نمی شد.همیشه نمازشو تو مسجد حاج آق کوچکمی خواند و از مریدان حاج اق سید رضی علیه الرحمه بود.شبهای محرم هم که تو پیر تکیه بابات این ده دوازده شبی را شام می داد.یادم میاد تازه گرامافون در امده بود.بعد از ظهر ها تو خانهءغلامحسین خان محتشم صفحه میذاشتن.صدای تصنیف و اواز تو محله مییچید.یک بار بابات رو دیدم که غرولند کنان از جلوی حجره رد می شد.صداش کردم گفتم:چی شده باز توپت پره.خدا بیامرز خیلی تند مزاج بودبا یک ناترینگ از کوره در می رفت.گفت:این مرتیکه قرتی دکان دستگاه باز کرده والله معصیت داره. ما که نمی توانیم این چیزارو گوش بدیم.برای همین هم بعضی وقتهاکه گرامافون خانه محتشمی ها روشن بود.از آن کوچه نمی رفت می آمد سر محله و از پشت حمام کاسه گران می رفت طرف کوچه بادگیر.سرکوچه کنسولگری چاپخانهءحقیقت واقع شده بود که در سالهای دور به زاخار ارمنی تعلق داشت و آقا محمدزمان چاپچی پدر شکری به عنوان حروفچین در آن چاپخانه کار می کرد که تواما"مسئولیت چاپ تمام اوراق و اعلامیها را هم به عهده داشت.زاخار گاه گداری هم نقطه نظرات بلشویکهای روس را به صورت اعلامیه به چاپ می رساند.برای همین هم بود که بعد از کودتابه ایروان گریخت و آق محمدزمان چاپچی در پی تعرض عده ای به سر کردگی کاظم حسن خان که از قداره بندان معروف بود توسط تعدادی از دوستانش مخفیانه به ترکمن صحرارفت ودر اوبه ای به نام قرقی در خانه چوپان ممی کر مخفی شد.شکری به خاطر آوردروزهایی راکه سالدات روس موسیو پنف با گارمونی که بر گردن می آویخت.آهنگهای شادی را می نواخت و او بارها دزدانه از بالای دیوار باغ روسها و از میان شاخه های درختان بید شاهد بود که چگونه دیگر افسران روس به اتفاق همسرانشان دور موسیو پنف حلقه می زدند و دسته جمعی اواز می خواندند.یک روز هم که پنف به چاپخانه حقیقت امده بود و با موسیو زاخار کار داشت.شکری به او گفته بود که چقدر دوست داشت یک گارمون داشته باشد و اقا محمد زمان هم در حالی که اخم هایش را انداخته بود بالحنی عتاب امیز به شکری گوشزد کرده بود که نواختن این جور ابزار الات کار مطربهاست.مدتها بعد موسیو پنف از یکاترین بورگ برای شکری یک ساز دهنی اورده بود .شکری توانسته بود ملودی یک مارش نظامی را به طور نصف و نیمه یاد بگیرد.بعد از ظهرها روبروی مدرسه عمادیه بغل سقابه رحیم مشقی که همیشه بساطش پهن بود با ساز دهنی شروع به عشق می کرد.رحیم وقتی که صدای ساز شکری را می شنید .جلدی از جا بلند می شد و دستش راازارنج خم می کردو زیر قنداق تفنگ خیالی خود که به صورت حمایل تفنگ در اورده بود قرار می دادوشروع به رزه می کرد.شکری حجره حاجی را که ترک کرد دلش می خواست که ساعتی را قدم بزند حال و هوای عجیبی داشت.سر کوچه کنسولگری هوای چاپخانهءحقیقت به سرش زد رفت طرف انجا .درودیوار چاپخانه سر و وضع درستی نداشت.قسمتی از در چوبی ان شکسته بود.می شد داخل کارگاه را دید.گارسه ها روی زمین افتاده بودندو حروفهاپخش وپلا بودند.تنها ماشین ملخی چاپخانه هم هنوز در گوشه کارگاه خاک می خورد.صدایی شکری را به خود اورد.برگشت مادام کوره چیان سرایدار باغ روسها بود.سلام وعلیکی کرد و گفت:با من کار داشتین مادام کوره چیان گفت:اره اقای شکری شما یک امانتی پیش من دارین که می خواستم به شما بدهم اما فرصتی نشده بود .شکری گفت امانتی من؟!مادام کوره چاین گفت:اره.یک لحظه با من بیاین.از پله ها بالا رفتند در طبقه دوم تو راهرو سمت چپ اتاق موسیو پنف قرار داشت .مادام کوره چیان در اتاق را باز کردو شکری وارد شد .روبرویش روی دیوار گارمونی اویزان بود.به طرفش رفت .اشنا بود ودوست داشتنی.گارمون را در دستهایش گرفت نوشته ای روی ان نظرش را جلب کرد.
((از والری پنف به دوست جوانم شکری))
گونه های خیس شکری را فقط مادام کوره چیان می دید.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30975< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي